چرندنامه

چرت و پرت روزانه ی من

چرندنامه

چرت و پرت روزانه ی من

بی ظرفیتیم!

وقتی بهش گفتم، شاخ در آورد!!!

- تا حالا اینجوریش رو ندیده بودم، این شکلیش هم نوبره والله!

گفتم: چرا! این هم یه نوعشه! مگه ایرادی داره!

گفت: چرا نداره! الان همه مسخره اش می کنند!!!

گفتم: چرا؟! ایرادش چیه؟!

گفت: تو حرف مردم رو نمی دونی؟!

- با حرف مردم چیکار داری؟ خودت بسنج ببین به دردت می خوره! حرف یه روز و دو روز نیست! حرف یه عمره!

- نمی دونم! باید فکر کنم!

- یعنی دوستش داری؟!

- راستش رو بخوای آره! اما نمی دونم که به هم می خوریم یا نه؟ ولی چیزی که بیشتر زجرم می ده، باز هم حرف مردمه!

وقتی راه افتادم، همه اش تو فکر بودم که ایرادش کجاست؟ خوب دختره هم عاشق شده بود! به جای فساد، راه حل منطقی رو پذیرفته بود و به خانواده اش گفته بود. (خودمونیم، خانواده بافهم هم خوب چیزیه) مادر دخترخانم هم از این آقا پسر خواستگاری کرده بود! وقتی زن دائی ام ماجرا رو به مادرم گفت، من پشت در اتاق وایستاده بودم. نمی خواست که کسی بفهمه! البته خودش هم دختره رو دوست داشت! ولی اون هم مثل پسردائی ما از حرف مردم می ترسید! زن دائی می دونست که دختره، آدم با خداییه! مشکلی هم نداره! این کارش هم نشانه خداجوئیش بوده! زن دائی هر روز ظهر و مغرب دختره رو تومسجد می دیده! می دونست که سابقه اش هم خوبه! همه از این خانم تعریف می کنند! اما….

طفلک پسردائیم! اصلاً مادرش بهش هیچی نگفته بود. می ترسید که پسرش هم کم جنبه باشه!

همه جور فکر تو مغزم می چرخید! این دوتا که همدیگه رو دوست دارند! فقط می مونه همین حرف مردم! چه جوابی باید پیدا کنم!

****

مامان هم سفارشات الکی میده! من که می دونم دنبال نخود سیاه اومدم. وقتی آبلیمو داریم، دیگه چرا باید بگیرم؟ بعد از خرید از مغازه زدم بیرون! چشمم به دیوار روبروی مغازه افتاد:

حضرت محمد(ص): نیمی از دین من در ازدواج است.

یه چیزی به مغزم خطور کرد. گفتم تا دائی و زن دائی دارن با مامان و بابا مشورت می کنند، خودم رو بهشون برسونم. دویدم. وقتی به خونه رسیدم، نا نداشتم! هن هن نفسم، مشخص بود! کلید و انداختم و سریع رفتم تو.

بدون یا الله و سلام داخل شدم.

وقتی جمع ۴ نفره منو دیدند، انگار آب سردی روشون ریخته بودن! فکر کردن که من تازه متوجه موضوع شدم.

گفتم: قبلاً هم می دونستم! زمانی که زن دائی و مامان داشتند با هم صحبت می کردند! خوده آقازاده تون هم می دونه! خیلی براتون متأسفم که ما رو بی ظرفیت دونستید! یعنی بعد از ۲۲ سال بچه هاتون رو نشناختید! طفلک هومن اگه این چند روزه تو فکر بوده، بخاطره اینه که همه اش تو فکر این موضوعه! حتی جرأت نداره که با دختره روبرو بشه!

همه ساکت شدند! سر مامان و زن دائی که بیشتر پایین بود. ادامه دادم: دو تا موضوع که تقریباً یکیش الان به ذهنم خورد و از همه مهمتره! اول اینکه چرا نظر هومن رو نپرسیدید؟ شاید اصلاً دوست نداشته باشه!

بابام می دونست که من هیچی رو از هومن مخفی نمیکنم. اون هم اینطوری بود. گفت: خوب نظرش چیه؟ گفتم از خودش بپرسید. همه یه لبخندی زدند و گفتند: پس نظرش مثبته! گفتم: آره! اما اون هم مثل شما تو حرف مردم مونده! میدونم این موضوع شما رو هم داره کلافه می کنه! اما من راه حلش رو پیدا کردم! این اون موضوع مهم دوم بود.

همدیگه رو با تعجب نگاه می کردن! من هم منتظرشون نذاشتم. گفتم: مگه حضرت خدیجه(س) از پیامبر(ص) خواستگاری نکرد؟!

بابام گفت: اولاً اون مسئله استثنا بود. ثانیاً بلاتشبیه رسول الله کجا و هومن کجا!

گفتم: نشد! زدید جاده خاکی! اولاً استثنا معنا نداره! کجاش استثنا بود. حضرت هنوز پیامبر نشده بود. ثانیاً کی تشبیه کردم؟ این دخترخانم از روش حضرت خدیجه استفاده کرد. ایرادش کجاست؟

****

آقاداماد بهم زنگ زد که بریم بیرون! گفتم کجا؟! گفت فرقی نمی کنه! می خواد یه چیزی بهم بگه! پشت تلفن اصرار داشتم که بگه! ولی نگفت! از زمانی که عقد کرده، عجب زرنگی شده!!!

پارک نزدیک خونه باهاش قرار گذاشتم. وقتی بهش رسیدم گفتم: چرا خونه نیومدی! با عمه ات مشکلی داری؟!

- نه بابا! نمی خواستم این خبر خنده دار رو جلوی اونها بگم. هر چند داره برای من هم دردسر می شه!

با تعجب پرسیدم: چی شده؟

گفت: هیچی! راه حل کار ما رو پیدا کردی، برای بعضی ها که …. تشریف دارند، شده راه امید! فلانی رو می شناسی! بچه ها در موردش بد صحبت می کردند! تا حالا 4 بار رفته خواستگاری 4 تا پسر!!!!

****

با خودم فکر می کردم، چرا ما آدمها همیشه دنبال تقلید از همدیگه هستیم. بدون اینکه اصل ماجرا رو بدونیم. آیا همه دختر و پسرها مثل هومن و زنش هستند.

راستی ما آدمها عجب بی ظرفیتی هستیما!

نظرات 2 + ارسال نظر
ژاله چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:15 ب.ظ http://busy.blogsky.com/

خوشحال می شم برای مطلب جدیدم نظر بدهید

محمد پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام
مطلب شما رو خوندم برام تازگی نداشت اما به این زیبایی که شما تعریف کردید نبود
خیلی خوشحالم که با شما و وبلاگتون آشنا شدم
دوست دارم با شما بیشتر آشنا بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد